درباره

میلاد باقریدركوههای مغرب، خورشيد تفته بود، باريده بود بارانی، ابری كه رفته بود، هنگامه جنون بود، از انعكاس شعله خورشيد در غروب، زاينده رود غرق به خون بود، در بيشه های آن طرف رود، نجوای باد و بيد، وز لابلای برگ چناران دير سال، جز نيزه های نور نمی تابد، و سوت كارخانه،يعنی كه وقت كار شبانه، آغازمی شود، آنجا كه رنج هست، ولی دسترنج نيست،اينجا من اين نشسته سر به گردان، اين رود، اين يهودی سرگردان، با من چه قصه ها، پر غصه قصه ها، از كوه، دشت، قريه، تا شهر باستانی، وز مردم نجيب سپاهانی، گويد، چه دستهای غرقه به خونی را، اين رود شسته است، من با دل شكسته، آئينه به گرد نشسته، هنوز هم، گستردگی بستر اين رود خسته را، تا دور دست بيشه آن سوی رود، می بينم، خواهد زدود، رود، آيا غبار از دل غمگينم، رود، آئينه تمام نمايی ز زندگیست، وقتی كه آب تا دل مرداب می رود، يعنی به گاو خونی، ديگر برای هميشه، در خواب ميرود، از شاهراه پل، از كارخانه كارگران، می آيند، با چرخهايشان همه دلمرده و پكر، چونان كه فوج فوج كبوتر، با لهجه های شيرين، شيرين تر از شكر، با طعنه های تلخ، با طعن جانشكر، با حرفهايشان كه، « چه رنجی بود، با طعنه هايشان كه، چه گنجی داشت؟» خورشيد خفته است و شب آغاز می شود، دكان می فروشی پل، باز ميشود. حمید مصدق



گزارش تخلف
بعدی